پيش از هر چيز لازم مي دانم خاكسارانه از ساحت شاملوي بزرگ و نيز شعرا و
ادباي سرزمينم پوزش بطلبم كه به خود اجازه مي دهم درباره ي شاملو چند سطري
بنويسم كه در حوزه ادبيات فارسي تخصص آكادميك ندارم و به عنوان كسي كه در
حوزه تخصصي خود – كه از قضا چندان مطلوب شاملو نبود!- همواره از نوشتار هاي
غيرتخصصي در موسيقي ايراني گله داشته ام به خود اجازه دادم پيرامون شاملو
بنگارم . اما توضيحي شايد بتواند نزد دانشمندان ادبيات ايران عذر ناچيز را
موجه نمايد: نخست آنكه ابعاد شخصيتي و زندگي شاملوي بزرگ از حوزه ادبيات و
شعر فراتر بوده و شعرش آيينه تمام نماي زندگي اش و زندگي او و بالتبع نيز
شعرش بازتاب انديشه هاي والاي اين مرد بزرگ است ، دوم آنكه نگارنده در طي
سالها مطالعه و تحقيق در زمينه فلسفه هنر و نيز ارتباط زبان و موسيقي مختصر
اطلاعاتي ولو در حد مخاطب عام از ادبيات ايران و جهان كسب نموده و شايد
بتواند به عنوان منتقد هنر اجازه ورود مختصر در محتوي شعر شاملو و ديگر
شعراي مورد بحث را داشته باشد ، و سوم آن كه از همه ي اين قيل و قال ها
گذشته انگيزه اصلي نگارنده از نوشتن اين مطلب ارادت قلبي اش به اين بزرگمرد
است و اميد آن دارد ،كه اهالي فن كاستي هاي او را به بزرگي خويش ببخشايند.
شايد مهم ترين ويژگي شاملو كه او را به چهره اي بي بديل در حوزه فرهنگ و
ادب فارسي بدل ساخته است ،نوع نگرش و آزاد انديشي او در تمامي عرصه هاي
زندگي اش است . نگاهي كه به دور از "كيش شخصيت " همه چيز را با معياري
دقيق و جاويد نقد مي كند : انسان! نگاه به انسان، به عنوان محور هستي و حتي
آفريننده جهاني است كه او با نگاهش و انديشه اش خلق مي كند.
. انسان در نگاه شاملو
شاه كليد دروازه ذهني شاملو بي گمان انسان است و نگاهي كه او به انسان دارد ، همانگونه كه ذكر شد به عنوان محور هستي در جاي جايِ شعر او و گفتارش به چشم
مي خورد . براي واكاوي انديشه شاملو به ناچار بايد به اين مقوله مهم نگاهي دقيق تر و جامع تر داشت . انسان در نگاه شاملو آفريننده جهاني است كه اطراف اوست .فلسفه انديشه او از جهتي به هرمونوتيك هايدگر و از سوي ديگر به اگزيستانسياليسم سارتر پهلو مي زند ؛انسان را تنها موجود جهان يا به عبارتي شاهكار تكامل جهان مي داند كه وجود او بر ماهيتش متقدم است :
من بودم / و شدم، /نه زان گونه که غنچه يی گلی / يا ريشه يی که جوانه يی /يا يکی دانه که جنگلی ـ/راست بدان گونه /که عامی مردی شهيدی /تا آسمان بر او نمازبرد (ابراهيم در آتش(. آدمي در ابتدا در هيأت بشري به دنيا مي ايد و سپس ماهيت او شكل مي گيرد و تمام ارزش او در اين ماهيت است . ماهيت ما خواسته يا ناخواسته شكل خواهد گرفت، اما نكته مهم در اينجاست كه انسان با اگاهي ، خود اين صورت بندي را به عهده گيرد . شاملو در گفتگوئي با "محمود دولت آبادي" چنين مي گويد : - تمام اهميت و ارج زندگي در همينه كه موقته اينه كه تو بايد بايد جاودانگي خودت را در جاي ديگري بجوئي ! - آنجا كجاست؟ - انسانيت"! آگاهي به عنوان پيشنياز آزادي و آزادي به عنوان خميرمايه و سرشت انساني و آنگاه خرد و فرزانگي اين سلوك انساني در جاي جاي آثار شاملو به چشم مي خورد . اين نگاه از جنبه دیگري نيز به نگاه سارتر نزديك مي شود و آن ، رابطه آزادي و انسان است . سارتر انسان را محكوم به آزادي مي داند چرا که اساس ماهيت انسان با آزادي سرشته شده است .سوژه انسانيت كه همانا انتخاب و مسئوليت آن است ،بدون آزادي امكان پذير نيست . به موضوعيت آزادي در انديشه شاملو بازخواهيم گشت . هرمونتيك شاملو در نگاه به هستي جهاتي به نگاه هايديگر نزديك مي شود ،هايديگر در تحليل "دازاين" (وجود) چنين مي گويد : "هستنده ای که تحلیلش در حکم تکلیف است هماره خود ما هستیم .هستی ِ این هستنده هماره از آن ِ من است " و به همین خاطر هستی اش به خودش سپرده شده است.دازاین نه با تفکرو تعمق و مشاهده های علمی و نظری بلکه با عمل و کنش خود را به هستی خودش مرتبط می کند و در کنش و عمل های خود هست و ادامه می یابد. بخشي از آثار او كه دال بر محوريت انسان در هستي و نگرشي ديگرگون به ارتباط سوژه و ابژه است تكيه بر اين نوع نگرش دارد :
"ــجهان را که آفريد؟"
"ــ جهان را؟ من آفريدم! به جز آن که چون من اش انگشتان معجزه گر باشد که را توان آفرينش اين هست؟ جهان را من آفريدم."
"ــ جهان را چه گونه آفريدی؟"
"ــ چه گونه؟ به لطف کودکانه ی اعجاز! به جز آن که رويتی چو من اش باشد )تعادل ظريف يکی ناممکن در ذره ی امکان(
که را طاقت پاسخ گفتن اين هست؟
به کرشمه دست برآورده جهان را به الگوی خويش بريدم." (مدايح بي صله) اما چنين جايگاهي از آنِ انسانِ آگاه ، آزاد ، خردمند و فرزانه است .(كه البته بسيار با پوچ گرائي اي كه برخي شاملو را بدان منتسب كرده اند فاصله دارد) تعارض ميان اين جايگاه و واقعيت كنوني بشريت در جامعه ايران و در نگاهي عام تر در جهان موضوعي است كه حماسه ي بزرگ شاملو را شكل مي دهد و رسالت هنرمند و روشنفكر را تعريف
مي كند : مبارزه براي انسانيت براي آزادي !
آزادي در نگاه شاملو
آزادي بي گمان شاه بيت شعر زندگي شاملو ست . او انسان را تنها در قاب آرماني كه ذكر شد نمي بيند او در خويشتن خويش به سوي ان آرمان در تكاپو ست و از سوي ديگر به عنوان هنرمند و روشنفكر حقيقي كه هيچ گاه ارتباط اش را با بطن جامعه از دست نداده، فريادگر رنج ها و اسارت هاي فكري و اجتماعي مردم خويش است . او در تعريف ديدگاهش از ازادي چنين مي گويد : "همه ما ته دلمان خواستار و پرستنده چيزي هستيم،كه اسمش((آزادي))است ولي هنوز من به كسي بر نخورده ام كه بتواند معني دقيق اين كلمه را برايم روشن كند.آزادي يعني چه؟يعني اين كه من بتوانم از طرف ممنوع كوچه ي يك طرفه رانندگي كنم؟يعني اگر از چيزي عصباني باشم،حق دارم به اولين كسي كه رسيدم لگدي حواله كنم؟آزادي به وسعت كهكشان ها نيست.حتا(حتي)آن جمله قديمي ((چهارديواري اختياري ))خودمان هم حرف كاملا بي معنايي است،چون اگر شما صداي موسيقيتان را قدري بلندتر كنيد،همسايه تان مي تواند ((قانوناً))شما را تحت پيگرد قرارتان بدهد.
آزادي از نظر من يعني قبل از هر چيز عروج انسان از طريق رها شدن از خرافات . آدميزاد خرافه پرست از بردگي و جهل خودش دفاع مي كند و ما را هم با خود به بردگي ميكشاند. آزادي هرگز شايعه اي نيست كه تكذيب شود . آزادي هدف والايي است كه براي آن مي جنگي و به دستش مي آوريم يقين داشته باشيد." اين گفته يكي از اساسي ترين اركان مانيفست انساني شاملوست : "آگاهي به عنوان پيشنياز آزادي" و آزادي از قيود خرافه براي رسيدن به هدف والا و نيز نقش خرافه پرستان در به بردگي كشيدن ديگران اين سه عنصر جاي بحث گسترده اي ست كه در اينجا به تناسب مجال اين نوشتار و نيز بضاعت خويش بدان مي پردازم.
خرافه و انسان نو
براي بررسي چالش ميان خرافه يا ذهن پندار زده ي انسان سنتي و خردگرائي انسان مدرن در جامعه ي كنوني (محيط زيست شاملو) بايد به ريشه هاي ابتدائي اين چالش در اروپاي بعد از قرون وسطي تا به عصر خردگرائي "قرن هجدهم" بازگشت . ظهور اومانيسم ابتدائي در دوره رنسانس در دوره هاي تكوينش كه از سالهاي ابتدائي قرن 14 م تا قرن 16 م مهمترين دستاورد آن محور قراردادن انسان بجاي مذهب بود. اين محوريت در ابتدا به اومانيسم يونان باستان كه همانا بر بهره وري و لذت جوئي انسان از طبيعت استوار بود، نزديك شد و در سالهاي بعد در قرن هفدهم و هجدهم ميلادي نظام فكري انسان محور نيز شكل گرفت كه موسوم به دوران خردگرائي شد. رنسانس در ابتدا به سه انقلاب فكري (كوپرنيك ، گاليله و دكارت)بنيان هاي مذهب را زير سوال برد و سپس با انديشه هاي كانت و روسو قوام يافت . سه نهضت انقلاب صنعتي در انگلستان ، انقلاب فرانسه و نيز نهضت فكري آلمان كه بيشتر تحت تأثير كانت بود باورها و نظام فكري كليسا را به چالش جدي كشيد. دكتر كريم مجتهدي در سخنراني خود با عنوان " هولدرلين شاعري ميان فلاسفه" چنين مي گويد : "سه جریان مهم در اروپای قرن هجدهم رخ داد. انقلاب صنعتی انگلستان که در افکار و نظریات آدام اسمیت تبلور یافته و کاملاً روشن است. دومین مسئله که شاید اهمیت بیشتری از نکته ی پیشین دارد؛ انقلاب اجتماعی-سیاسی فرانسه موسوم به انقلاب کبیر فرانسه است که در سال 1789 رخ داد و تا کودتای ناپلئون طول کشید و در دیگر کشورها انعکاس یافت. سومین نکته شاید نهضت فرهنگی آلمان بود که نه حالت انقلاب صنعتی انگلستان را دارد و نه به شکل انقلاب سیاسی-اجتماعی فرانسه است ،بلکه به نوعی نهضتی است فرهنگی. آلمانی ها واژه خاصی برای این نهضت فرهنگی دارند که در زبان فارسی میتوان آن را به "طوفان و غوغا" و "جهش روحی" ترجمه کرد. در این دوره طوفان و جهش روحی، گویی دفعتا ً تمام استعدادهای جوان در آلمان به منصه ظهور رسیده اند. این نهضت همه جانبه در شعر، ادب و تئاتر درگیر شد و روزگار جدیدی را نوید داد. صورت ادبی آن در ادبیات به اسم رمانتیسم معروف شده است. باید به این نکته ظریف اشاره کرد که این امر تنها در شعر و ادب تجلی نیافت بلکه حتی در رفتار مردم، نحوه لباس پوشیدن، آرزوها، معماری و هنرهای مختلف به خصوص موسیقی تأثیر گذار بوده است" مهمترين تأثير اين جهش در موسيقي تأثير اين نظام فكري بر بتهوون بود كه از موضوع اين بحث بيرون است. اما نكته مهم در انديشه كانت نظريه "سوژه استعلائي " است كه بنياد شناخت انسان را شكل مي دهد. بازكردن اين مقولات منجر به گستردگي بحث و نقض غرض مي شود، اما افكار كانت و از يك سو و كوشش براي تبيين نظام هاي اجتماعي و قانون غير ديني توسط روسو منجر به ايجاد بستري انديشمند در جريان انسان گرائي پس از رنسانس است . كشفيات داروين و نيز نظريات فرويد آخرين ميخ را بر تابوت انديشه مذهبي در اروپا زد و اگر نبود واكنش رواني اجتماعي در برابر لنينيسم و استالينيسم که در اروپا بوجود آمد، امروز بايد مذهب را در كليسا ها به عنوان پديده اي موزه اي جستجو مي كرديم . فرويد در دهه 1930 در كتاب "آينده يك پندار" آنچه را كه علم بشر شناسائي نمي كند را به عنوان پندار (خواه كه بعدها به علم تبديل شود و خواه باطل گردد) دسته بندي مي كند و انگيزه هاي رواني بشر را در باور خدا و يكتاپرستي از ابتدا بررسي مي كند فرويد چنين مي نويسد : " عقايد مذهبي اصولي تعبدي و تقليدي هستند كه بوسيله انها روابط علل و معلولي هر موضوع و پديده يس با واقعيت خارجي آشكار و هويدا مي شود . اين اصول تعبدي و تقليدي حاوي مسائلي هستند كه آدمي خود به حل و گشايش آنها قدرت و توان نيافته و به وسيله ي نيروهاي مافوق طبيعي گشوده و حل گشته اند و به همين جهت بايستي بشر به آنها ايمان داشته و در احترام و رعايت شان بكوشد. ارزش و شايستگي اين معتقدات تعبدي در آن است كه راهنما و آموزنده مسائلي براي بشر است كه در جريان زندگي بيش از هر چيزي نسبت به آن مسائل توجه و علاقمندي دارد و در واقع معلوماتي را از راه آموزشگري جبري به ما مي آموزد كه بيش از هر چيز مورد نيازمان قراردارد ،پس بنابراين لازم است تا اين معتقدات را پاس داشته و در بكار بستن و عمل نمودن و ايمان داشتن به آنها كوشا باشيم . هر كسي كه از آگاهي و دانستن اين معتقدات غافل و تهي بماند نافهم و مطرود و هركسي كه نسبت به آنها آگاه و معتقد باشد ،مي تواند خود را فردي صالح و داراي دانست هاي وسيع بپندارد! بطور كلي نسبت به هر چيزي كه بيانديشيم اصول تعبدي حكمروا مي باشد . هر چه اصول تعقلي در اقليت و بي توجهي است ، اصول تعبدي در اكثريت و همگان گروي قرار دارد.آن يك مستلزم سعي و كوشش و دانش اندوزي است و اين يك بدون سعي و كوشش حاصل مي آيد"
اين تقابل اكثريت تعبد گرا و اقليت خردگرا مهمترين چالش شاملو و ديگر روشنفكراني نظير كسروي است . شاملو در جامعه اي زندگي مي كند كه هنوز به نسبت قرن هيجدهم اروپا قرن ها عقب تر است اما افكار روشنفكران بسيار محدودش (در مقابل روشنفكرنما ها( به انديشه هاي مدرن روز پهلو مي زند ،اين شكاف عميق بسياري از نو انديشان را به سمت جدائي از جامعه كشانده و مي كشاند اما شاملو آگاه نه تنها ارتباطش را با توده اي مردمي قطع نمي كند بلكه مشعل به دست به ميان آنها مي رود . تلاش او در تدوين كتاب كوچه خود شاهدي بر اين ادعاست ؛از سوي ديگر حرفش را نيز شجاعانه مي زند :
انسان ..... این شقاوت دادگر ! این متعجب اعجاب انگیز !
انسان .... این سلطان بزرگ ترین عشق وعظیم ترین انزوا !
انسان ....این شهریار بزرگ که در آغوش حرم اسرار خویش آرام
یافته است و با عظمت عصیانی ی خود به راز طبیعت و
پنهان گاه خدایان خویش پهلو می زند!
"حرف من این است .
گر کفر یا حقیقت محض است این سخن ،
انسان خداست.
آری .این است حرف من "
خرافه پرستان و بردگي انسان
شايد بخش مهمي از جهت گيري انديشه شاملو در مبارزه براي نجات انسان از بردگي است .اين روحيه از سالهاي پس از كودتاي 28 مرداد 32 نمود و بروز بيشتري پيدا مي كند .شاملو اگرچه دوراني تحت تأثير انديشه هاي چپ قرار مي گيرد، اما اين ايدئولوژي و هيچ ايدئولوژي ديگر ياراي در بند كردن انديشه شاملو نيست .شعر معروفِ "با چشمها " نگاهي نقادانه به موضع حزب توده در تائيد انقلاب سفيد دارد و بر آن مي شورد. حتي اومانيسم نيز او را به ستايش محض آدمي وا نمي دارد در مجموعه آيدا در آينه چنين
مي نويسد : " زمين را دوست نمي داشتم /بخاطر مردمانش" يا در شعر "گفتگوي زمين با انسان" به وضوح انسان دربند قيود خرافه و بردگي آسمان را مذمت مي كند.
او با جهان بيني استوارش خود را از قيد تمامي ايدئولوژي ها وارهانده و به نقد ايدئولوژیهائي مي پردازد كه تاريخ بشر را از خون و جهل لبريز كرده اند . او هر انديشه اي را كه انسانها را مرزبندي كند، را مورد تاخت و تاز قرار مي دهد كه همين مرزبندي ريشه ايجاد نظام هاي توتاليتر و فاشيستي در دنيا بوده و هست . .جدای از بررسی صحت و سقم نظرياتي كه ايدئولوژي ها بر اساس ان شكل مي گيرد، آنچه واجد اهمیت است این نکته است که در طول تاریخ نظام های مبتنی بر ایدئولوژی انسان ها را دسته بندی مطلوب و نامطلوب کرده اند : نژاد خالص و ناخالص، کارگر و برژوا ،کافر و دین دار و ... این دسته بندی خود به نوبه خود از یک سو و تصور حق برای پیشبرد ایدئولوژی مقدس از سوی دیگر موجب شده است، تا جنایت در طول تاریخ عمدتاٌ از سوی چنین
نظام هائی رقم بخورد، به نظام استالیتی شوروی نگاه کنید، کشتار 20 ملیون دگر اندیش در 15 سال که به لحاظ میانگین به هیچ و جه از هولوکاست کمتر نیست . یا جنایاتی که صلیبیون و مسلمانان در نبرد های صلیبی مرتکب شده اند .در اینجا شاید بازتر کردن این موضوع چندان به صلاح نباشد اما انچه مسلم است سعادت جوامع بشری از مسیر دسته بندی های ایدئولوژیکی نمی گذرد . شاملو بخوبي اين تقسيم بندي نامبارك را در سه گانه مشهور خويش با عنوان "راسيسم ، ناسيوناليسم و دين" عامل به بند كشيده شدن انسانها در طول تاريخ بيان مي كند :
"غوغا بر سر چيست؟ بيرنگان رنگيان را به بردگى مي خوانند ميگويند: به شهادت صريح سندى عتيق نيم روزى در زمان هاى از ياد رفته بازماندگان توفان بزرگ را بر عرشه كشتى به نمايش شرمگاه پدر مشترك مان از خنده بي تاب كرديد حاليا عارفانه به كيفر خويش تن در دهيد!
غوغا بر سر چيست؟ بيكارگان هر گروه كنايتى ظريف را به نيش خنجر گرد بر گرد خويش خطى بر خاك كشيده بودند كه اينك قلمروى مقدس ما! و كنون را بر سر يكديگر تاخته اند كه پيروزمند مقدس تر است! چرا كه اين برسختن را ميزانى ديگر به دست نيست هياهو از اينجاست! جنگاوران خسته شمشير در يكديگر نهاده اند تا حق كه راست!
غوغا بر سر چيست؟ ظلمت پوشانى از اعماق برآمده اند كه مجريان فرمان خداييم شمشيرى بىدسته را در مرز تباهى و انسان نشانده اند و بر سفره يى مشكوك جهان را به ساده ترين لقمه يى بخش كرده اند ما و دوزخيان! فرمان خدايم! فرمان خدا چيست؟ خدا!"
بخش وسيعي از آثار و ترجمه هاي شاملو دو محور را در اين راستا دنبال مي كند ،ابتدا نمايش چهره زشت نظام هاي تواليتر و فاشيستي و در پي آن تصوير آرماني او از انسان . اين دو عامل سبب مي شود تا شاملو را هنرمندي متعهد در قبال جامعه خويش بدانيم . مقدمه كتاب "مرگ كسب و كار من است" اثر روبرمرل ترجمه احمد شاملو يكي از درخشان ترين نوشتارهاي شاملو در مذمت فاشيسم و جنايت است . كتاب مذكور رماني است كه بر اساس خاطرات "رودولف فرانتس هوس" جلاد و فرمانده اردوگاه مرگ "آشويتس" در دوران حكومت نازي ها ، نوشته شده است . او در مقدمه كتاب چنين مي نويسد : " سر و ته يك كرباس! فاتح و مغلوب ، هر دو سر و ته يك كرباس ، پشت و روي يك سكه ! – تو خطا كرده اي . در اين ترديدي نيست . اما من خود به راه درست رفته ام؟- آمريكا كه از 20نوامبر 1945 تا اول اكتبر 1946 در نورنبرگ بر مسند قضاوت اعمال و افعال سركرده گان حكومت نازي مي نشيند، چهارماه پيش از آن به خود اجازه داده است كه فاجعه ي خونين هيروشيما را ، پيش از آن كه ژاپن فرصت تسليم شدن يابد، در ناكازاكي تكرار كند بي اينكه براي اين جنايت مشهود جز سادخوئي دليلي داشته باشد." وي در ادامه با اشاره به فجايع جنايات انگليس ، فرانسه در الجزائر، استالين در شوروي و آمريكا چنين ادامه مي دهد : " پس در سنگسار روسپي سياستي كه به شكست انجاميده است نخستين سنگ ها را كساني بايد پرتاب كنند كه بار رسوائي شان سبك تر نباشد. آيه ي مقدسِ مذهبِ سياست اين است. ورنه اگر آيشمن را به كيفر جنايت بر دار مي بايد آويخت، چه چيز عاملان قتل و عام دير ياسين را از كيفر معاف مي دارد؟" شاملو با نگاهي وسيع قواعد همه ي ايسم هاي حكومت يافته را چه پيروز و چه مغلوب به چالش كشيده و همه ي آنها را سر و ته كرباسي مي نمايد كه آغشته به سرخي خون و سياهي جهل است.
زياده خواهي و تماميت طلبي اي كه همه و همه با رنگهاي مختلف ريشه در يك جا دارد : افزون خواهي! اين افزون خواهي گاه با لباس دين گاه با لباس نژادپرستي گاه با لباس شعارهاي عدالتخواهانه اي چون ماركسيسم تيغ بر انسانيت كشيده و انسان را به بردگي خويش در آورده است . جلادي كه به فريبِ مقبوليت جهل مردمند هر بار لباسي به تن كرده كه پنجه هاي خونينش را در پس آن نهان دارد . در شعر "قصيده براي انسان ماه بهمن " شاملو به خوبي به اين موضوع اشاره مي كند :
" و آن كس كه براي يك قبا بر تن و سه قبا در صندوق و آن كس كه براي يك لقمه در دهان و سه نان در كف و آن كس كه براي يك خانه در شهر و سه خانه در ده با قبا و نان و خانة يك تاريخ چنان كند كه تو كردي، رضا خان نامش نيست انسان نه، نامش انسان نيست، انسان نيست من نمي دانم چيست به جز يك سلطان!"
شاملو به خوبي دريافته است كه ايدئولوژي به عنوان عامل تقديس كننده و توجيه كننده جنايت در دست حكومت هاي تماميت خواه ، و جنايت به عنوان ابزار افزون خواهي و استثمار ، چگونه در طول تاريخ تنها رنگ عوض كرده است . همه و همه اين حكومت ها با وعده تحقق جهاني يكپارچه معتقد به فلسفه خود آن را يگانه راه سعادت بشري معرفي كرده اند! شاهد براي اين گفتار بسيار است ،اما اينجا به نقل قولي از بدنام ترين رهبر ايدئولوژيك تاريخ –آدولف هيتلر- از جلد دوم كتاب "نبرد من" فصل عقائد فلسفي حزب بسنده مي كنيم . هيتلر چنين مي نويسد : " به طور تحقيق حزب ناسيونال سوسياليت كارگران آلمان (حزب نازي) از ريشه معتقدات فلسفه راسيست گرفته شده بطوريكه شامل تمام حقايق مسلم زمان خودش است و تمام مراحل و نقاط ضعف عالم انساني را در نظر گرفته و مي تواند توده هاي مختلف از هر طبقه كه باشد را با پيروزي كامل به هدف نهائي برساند" اين جمله با عوض كردن واژه ها با كليشه تمام ايدئولوژي ها كه بشريت را در جامعه اي با انديشه واحد مي جويند قابل تعميم است! شاملو با نگاهي دقيق به اين موضوع فرهنگ تماميت خواهي را در انديشه قالب جامعه به نقد مي گيرد او در گفتگودي با مسعود بهنود (ارديبهشت 1358 – تهران مصور ) چنين مي گويد :
"تا هنگامی که برداشت جامعه از آزادی این باشد که «تو نیز آزادی سخن بگویی اما فقط باید چیزی را بگویی که من می پسندم» هیچ سخن حقی بر زبانها نخواهد رفت. فرهنگ از پویایی باز می ماند، معتقدات به چیزی کهنه و متحجر مبدل می شود، جامعه بیش از پیش در بی فرهنگی و جهل و خام اندیشی فرو می رود؛ انسان از رسالتهایش دورتر و دورتر می افتد و هر از چندی به بن بستهای اقتصادی کشت و کشتار تازه
برمی انگیزد و شورش کور و بی هدف تازه یی به راه می اندازد که میوه چینان البته اسمش را «انقلاب» می گذارند، اما در عمل مفهومی بیش از «کودتا» ندارد. سورخوران قدیمی سرنگون می شوند و سورخوران تازه یی جای آنها را می گیرند و فاشیسمی جانشین فاشیسم دیگر می شود که قالبش یکی است. شکلش یکی است، عملکردش یکی است، چماق و تپانچه و زندانش همان است، فقط بهانه هایش
فرق مي كند."
جامعه اي كه هنوز در بند پندار ها ، اصول تعبدي و تقدس گرائي است همواره پرورش دهنده نظام هاي توتاليتر است و تا زماني كه خردگرائي برجامعه حاكم نشود و آزادي در انديشه و افكار فرد فرد افراد جامعه نهادينه نشود اين جامعه از گونه اي ديكتاتوري به گونه اي ديگر فرو مي غلطد به گفته شاملو : "من نمی گویم توده ی ملت ما قاصر است یا مقصر ،ولی تاریخ ما نشان میدهد که این توده حافظه تاریخی ندارد. حافظه ی دست جمعی ندارد.هیچگاه از تجربیات عینی اجتماعی اش چیزی نیاموخته و هیچ گاه از آن بهره ای نگرفته است و در نتیجه هر جا کارد به استخوان اش رسید ، به پهلو غلطید، از ابتذالی به ابتذال دیگر .. و این حرکت عرضی را حرکتی در جهت پیشرفت انگاشته ، خودش را فریفته"
فقدان حافظه ي تاريخي در واقع ناشي از اسارت ذهنيت ها در چهارچوب مشخصي است كه نتيجه مشخصي را نيز به همراه دارد تنها تفاوت در دوره هاي مختلف در ابژه است نه سوژه .
روشنفكران از نگاه شاملو
ايران در ابتداي قرن بيستم شاهد تحولات عظيمي در ساختار طبقات اجتماعي و نيز سازمان ها و نهاد هاي مدني بود ارتباطات نزديك ميان ايران و جهان غرب سبب مراودات فرهنگي و علمي طبقه اي را در جامعه ايران شكل داد كه روشنفكرش ناميدند . اين طبقه از نظام آموزشي سنتي قرن نوزدهم در ايران فاصله گرفته و در مدارس مدرن تحصيل كرده و غالبا اروپا را چند صباحي ديده و با علوم روز تا حدودي آشناست در اينجا در حوصله ي اين نوشتار نيست كه به آسيب شناسي جريان روشنفكري در ايران بپردازيم اما ذكر يك نكته براي تبيين اهميت شاملو در جريان روشنفكري ايران ضروري به نظر مي رسد. روشنفكران ايران در ابتدا با توجه به نحله فكري شان به ليبراليسم غرب نزديك بود . رخداد انقلاب بلشويكي 1917 در روسيه جريان قدرتمند ديگري را نيز در روشنفكري ايران پديد آورد كه ان را روشنفكران چپ گرا تشكيل مي دادند اين دو جريان فكري كه بعضا با يكديگر اصطكاك هائي نيز داشتند تا كنون نيز ادامه دارد هرچند در سالهاي پاياني حكومت پهلوي جداشدگان اين دو جريان دسته سومي را با عنوان متناقض روشنفكر ديني تشكيل دادند . همانگونه كه ذكر شد بررسي جريان روشنفكري در ايران مقوله اي گسترده و فني است كه در اين نوشتار نمي گنجد اما نگاهي به اين سه جريان به خوبي نمايانگر ان است كه هر سه جريان خصوصا دو جريان اخير در درون خود با روشنفكري دچارتناقضي بزرگ بوده و هستند تناقضي بنام : ايدئولوژي! اگر نگاهي به موضع گيري هاي اين گروه ها بياندازيم به خوبي مي توان شاهد بود كه چگونه روشنفكران تبديل به توجيه كنندگان ايدئولوي هاي در قدرت يا بر قدرت بوده اند . شاملو در ميان اين همه هياهو چه در دوران طوفان جريان هاي ماركسيستي در ايران چه در طوفان جريانات ديني در سالهاي اوليه انقلاب با انديشه اي گسترده و آزاد نقش و جايگاهي فراي جريانات فكري پرهياهوي دوران براي روشنفكر قائل بوده و آن را زندگي مي كند. چرا كه او معياري در دست دارد كه فراتر از هر ايدئولوژي و جرياني است : انسان و آزادي! دادگري و خرد ! يكي از مهمترين اظهار نظر هاي شاملو تنها سه ماه پس از پيروزي انقلاب اسلامي در ارديبهشت 58 در گفتگو با مسعود بهنود در مجله تهران مصور صورت پذيرفته است درآن فضاي آرمان و هيجان زده ، كنار موج ايستادن و حقايق را ديدن و گفتن تنها و تنها از شاملو بر مي آيد به بخشي از اين گفتگو دقت كنيد:
روشنفكران در هر مجمع و محفل و گروهی، در دوران شاه وظیفه مشخص و معلومی داشتند. بهاین وظیفه بهدرستی عمل میكردند یا نه، كاری نداریم اما حالا چه وظیفهیی دارند؟ شاملو: وظیفه روشنفكران وظیفهیی دشوار و غمانگیز است.آنان میباید راه را برای حكومت خرد و منطق هموار كنند و ناگفته پیداست كه باید از پیش، در هم شكستن و مدفون شدن زیر آوار سنگ همین راه را برای خود بهعنوان سرنوشت بپذیرند. و هرچه جامعه بیشتر درجهل و تعصب فرو رفته باشد، چنین سرنوشتی برای روشنفكرانش محتومتر است، زیرا نه فقط توده متعصب بهروشنفكر بهچشم دشمنی نگاه میكند، انگلهای جامعه نیز كه تنها بهمنافع فردی خود نظر دارند، معمولاً به جهل و تعصب توده دامن میزنند. به آتش دشمنی توده با روشنفكران جهت می دهند و این «بدگمانی بالقوه» را در نهایت امر به قدرتی فاشیستی و مهاجم و كور در جهت منافع خود شكل میبخشند. به ناكسانی نظیر هیتلر و موسولینی و فرانكو و سالازار و تروخیلو یا رضا خان و تخم و تركه اش، جز جهل و تعصب چه چیز امكان میدهد كه به تخت قدرت تكیه كنند. توده ناآگاهی كه منافع خود را تشخیص نمیدهد و ناگزیر از پایگاه تعصب قضاوت میكند معمولاً درست با همان چیزهایی دشمنی میورزد كه نجات دهنده اوست. و لاجرم پایههای قدرت و نفوذ حرامزادگانی را استحكام میبخشد كه دشمنان سوگند خورده او هستند. مثال این تودهها مثل كودك بیمار است كه از سرنگ پزشك و چاقوی جراح وحشت میكند و اگر بهخود او باشد، مرگ را به مساعدت نجات بخش طبیب ترجیح میدهد، اما متأسفانه، اجتماع بیمار، كودك نحیفی نیست كه پدر و مادرش بتوانند او را بهرغم تلاشهای مخالفتآمیزش به موقع بهطبیب برسانند. اجتماع بیمار غول قدرتمند پر نیرویی است كه باچماقش فكر میكند و گرفتارمیكروب وحشتناكی است كه صفرای تعصبش را به حركت در میآورد و او را گرفتار چنان خام اندیشی و جهلی میكند كه هیچ منطقی را نمیپذیرد و باید بگویم كه متأسفانه درست در چنین شرایط است كه روشنفكر «میباید» بهپاخیزد و حضور خود را اعلام كند و ناگزیر در این چنین شرایطی روشنفكری كه بخواهد بهرسالت وجدانی خود عمل كند، ابتدا باید پیه شهادت را بهتن خود بمالد. و شهادت، البته كه تلخ است. تلخ است، هنگامی كه در زندانهای شاه به كام روشنفكر ریخته شود اما اگر قرار باشد شهادت او به دست كسانی صورت گیرد كه روشنفكر به نجات آنها از جان گذشته است، تلخی شهادت از زقوم نیز برمیگذرد.
انسان و فرهنگ انسانیش تنها و تنها در فضای آزادی است كه شكفته میشود. اما تا هنگامی كه تعصب و خاماندیشی بر جامعه حاكم است، اختناق برجامعه حاكم خواهد بود. تا هنگامی كه برداشت جامعه از آزادی این باشد كه «تو نیز آزادی سخن بگویی اما فقط باید چیزی را بگویی كه من میپسندم» هیچ سخن حقی برزبانها نخواهد رفت. فرهنگ از پویایی باز میماند معتقدات بهچیزی كهنه و متحجر مبدل میشود جامعه بیش از پیش در بی فرهنگی و جهل و خام اندیشی فرو میرود انسان از رسالتهایش دورتر و دورتر میافتد و هر از چندی بهبنبستهای اقتصادی كشت و كشتار تازه برمیانگیزد و شورش كور و بیهدف تازهیی بهراه میاندازد كه میوهچینان البته اسمش را «انقلاب» میگذارند، اما در عمل مفهومی بیش از «كودتا» ندارد. سورخوران قدیمی سرنگون میشوند و سورخوران تازهیی جای آنها را میگیرند و فاشیسمی جانشین فاشیسم دیگر میشود كه قالبش یكی است. شكلش یكی است عملكردش یكی است، چماق و تپانچه و زندانش همان است، فقط بهانههایش فرق میكند. زمان سلطان محمود میكشتند كه شیعه است، زمان شاه سلیمان میكشتند كه سنی است، زمان ناصرالدینشاه میكشتند كه بابی است، زمان محمدعلیشاه میكشتند كه مشروطه است، زمان رضاخان میكشتند كه مخالف سلطنت مشروطه است، زمان كره اش میكشتند كه خرابكار است، امروز تو دهنش میزنند كه منافق است و فردا وارونه برخرش مینشانند و شمع آجینش میكنند كه لامذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزیش عوض نمیشود.
اما قربانی، انسان اندیشمند، انسان آزاده، هیچ كجا در خانه خودش نیست. همه جا تنهاست، همه جا در اقلیت محض است. چگونه میتوان برای جهان نویی طرحی ارائه كرد در حالی كه تعصب مجالی به اندیشه نمی دهد؟ چگونه میتوان دستی به برادری پیش برد، وقتی كه تو وجود مرا نجس میشمری؟ چگونه میتوانم كنار تو حقی برای خود قائل باشم كه تو خود را مولا و صاحب من می دانی و خون مرا حلال میشناسی؟ چگونه میتوانی در حق و ناحق سخن من عادلانه قضاوت كنی، تو كه پیشاپیش قبل از آن كه من لب به سخن باز كرده باشم مرا به كفر و زندقه متهم كرده ای؟ ما باید خواستار جهانی باشیم كه در آن، انسان در انسان به چشم بیگانه نظر نكند. ما باید خواستار جهانی باشیم كه در آن موجودات بشری به گروههای مذهبی، به گروههای نژادی، بهمحدودههای جغرافیایی، بهمرزهای فكری متعصبانه تقسیم نشود و عقل و خرد (كه معمولاً در اقلیت است) محكوم آن نباشد كه از نسبتهای ریاضی تابعیت كند تا مشت (كه معمولاً دوتاست) مغز را (كه معمولاً یكی است) زیر سلطه خود بگیرد. اگر تعصب ورزیدن نسبت بهمعتقدات خود را موجه بشماریم، دست كم باید آنقدر انصاف داشته باشیم كه بهدیگران نیز در تعصبورزیدن بهمعتقداتشان حق بدهیم. زیرا آنان نیز معتقداتشان رابهصورت میراثی از نسلهای گذشته خویش در اشكال بستهبندیشده و بهعنوان «تابو»های مقدس تحویل گرفتهاند و خود در انتخاب آن معتقدات اختیاری نداشتهاند. اما تعصب مسألهیی یك طرفه است. نه فقط با معتقدات دیگران به سنگ محك نمیخورد بلكه تنها با ایستادن در برابر معتقدات دیگران و كوشش به سركوبی معتقدات دیگران است كه در هیأت «تعصب» شكل میگیرد. و دقیقاً به همین جهت است كه افراد ذینفع جامعه، معمولاً هراندیشه آزادمنشانهیی را نیز كه به جامعه ارائه شود برای حفظ منافع خود «ضدمذهبی» معرفی میكنند. درست همان كاری كه شاه مخلوع نیز میكرد و تا آخرین لحظات افول قدرتش از برانگیختن تعصبات مردم برضد مبارزان انقلابی كوتاه نمیآمد و آنان را «اتحاد ارتجاع سرخ و سیاه» میخواند زیرا كه به قدرت ویرانگر تعصب مطلق آگاه بود. با اشاره به همین تعصبورزی است كه میباید امروز نیز در هرلحظه در هرگوشهدنیا، نگران كشتارهای وسیع عقیدتی یا نژادی یا مذهبی بود. زیرا كه واقعیتها چنین نگرانیهای وحشتباری را توجیه میكنند. اما واقعیت لزوماً حقیقت نیست. در بسیاری از موارد درست برخلاف جهت حقیقت حركت میكند. واقعیت این است كه در بسیاری از جوامع جنگ میان ترك و كرد، جنگ میان یهود و عرب، جنگ میان هندو و مسلمان، جنگ میان كاتولیك و پروتستان، جنگ میان سفیدپوست و سیاهپوست و جنگهای پراكنده دیگری از این قبیل در جریان است؛ این واقعیت است، واقعیت ملموس روزمره. اما حقیقت چیست؟ حقیقت این است كه دیگر باید به دوران تحمیل فكر، تحمیل عقیده، تحمیل نژاد، تحمیل مذهب و تحمیل زبان و فرهنگ پایان داده شود. حقیقت این است كه انسان باید از هرگونه تحمیل به دیگران خجالت بكشد. حقیقت این است كه اگر من بخواهم عقیده یا مذهب یا فرهنگ خود را به تو تحمیل كنم، معنیاش این است كه از عقیده تو، از مذهب تو، از فرهنگ تو در وحشتم زیرا آن را قویتر و نافذتر و برتر از عقیده و مذهب و فرهنگ خود یافتهام و حقیقت نهایی این است: جهانبینی سالم و انسانی و خالی از تعصب احمقانه به من حكم میكند كه از تنگ چشمی ناشی از منافع حقیر و مبتذل خودم دست بردارم و بگذارم هرآنچه برحق است به سود جامعه انسانیت و از طریق قانون طبیعی انتخاب اصلح، به هرآنچه برحق نیست پیروز شود.
روشنفكری و آزادی تا همینجا هم بهرغم كارشكنیهای تعصب و جهل، جامعه بشری مجموعه دستاوردهای خود را از برخورد و تعالی فرهنگ و تمدن اقوام و ملیتهای مختلف حاصل كرده است. برخورد خصمانه و تعصبآمیز و ستیزهجویی با فرهنگها و تمدنهای دیگر چیزی را تغییر نمیدهد و در نهایت امر نمیتواند در برابر تسلط حق سنگ بیندازد و اندیشه یا فرهنگی كه بكوشد با گرز و باروت حقانیتی برای خود تحصیل كند هم از نخست محكوم بهبیحقی است. چنین اندیشه یا فرهنگی با شیوه تحمیل و اختناق فقط ممكن است احتضار خود را چند روزی طولانیتر كند. به این جهات است كه روشنفكر عمیقاً به یكپارچگی و غیر قابل تفكیك و تجزیه بودن آزادی معتقد است. برای او مسأله آزادی عقیده، آزادی بیان، آزادی مذهب، آزادی زبان و هر آزادی اجتماعی و انسانی دیگری فقط در یك كل استثناناپذیر شكل میگیرد كه در عین حال مشروط بههیچگونه اما و اگری نیست. بهخصوص وقتی كه موضوع این آزادیها، فریبكارانه در تقسیم به اقلیت و اكثریت و در چهارچوبهای مذهبی یا قومی مطرح بشود. پس به سؤال شما برگردیم! وظیفة روشنفكر همان وظیفه همیشگی است. چنین یا چنان بودن شرایط در وظیفه بنیادی او كه ساختن دنیایی براساس عدل و خرد است تغییری نمیدهد. اقتضای زمان و شرایط البته میتواند تاكتیكهای مختلفی را توصیه كند كه هدف آن اجرای وظیفه است و انتخاب آن برطبق سلیقه ها و نظرگاهها صورت میگیرد كه مبحث دیگری است
پايان سخن
آنچه در اين نوشتار آورديم تنها در حد بضاعت به بخشي از ابعاد چند وجهي شخصيت شاملو پرداخت بخش هاي بسيار مهمي از قبيل زيبائي شناسي آثار شاملو ، نگاه او به هنر و هنرمند ، اهميت و نقش شاملو در ادبيات فارسي هم به دليل بضاعت ناچيز نگارنده و هم حوصله اين نوشتار نگفته ماند شايد بهترين تعبير آن باشد كه پايان سخن را پايان خويش بدانم كه او بر افقي بي انتها ايستاده كه دست چون مني از دامان عظمت انديشه او بسيار به دور است .
دوازده سال پيش در چنين روزي اگر چه بامداد به غروب نشست اما گردش هاي روزگار مردم را آگه ساخت كه خورشيدشان كجاست و باورش كردند زندگي شاملو مرگ را با همه ي قاطعيتش چنان به سخره گرفت كه هر جا فرياد آزادي برمي خيزد ، هرجا سخن از انسان است و انسانيت ، هر جا دادگري و خرد خوانده مي شود ، لبخند پرشكوه بامداد زنده تر از هر زمان مژده بخش آفتاب است ...آفتاب فردائي از آن ِ انسان ... انسان ِ آزاد....
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن هیچ انسانی انسان دیگر را خوار نمیشمارد زمین از عشق و دوستی سرشار است و صلح و آرامش، گذرگاههایش را میآراید. من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن همهگان راه گرامی ِ آزادی را میشناسند حسد جان را نمیگزد و طمع روزگار را بر ما سیاه نمیکند. من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن سیاه یا سفید ــ از هر نژادی که هستی ــ از نعمتهای گسترهی زمین سهم میبرد. هر انسانی آزاد است شوربختی از شرم سر به زیر میافکند و شادی همچون مرواریدی گران قیمت نیازهای تمامی ِ بشریت را برمیآورد. چنین است دنیای رویای من! . لنگستن هيوز / ترجمه ي احمد شاملو
دوشنبه دوم مرداد هزار و سيصد و نود و يك
. انسان در نگاه شاملوشاه كليد دروازه ذهني شاملو بي گمان انسان است و نگاهي كه او به انسان دارد ، همانگونه كه ذكر شد به عنوان محور هستي در جاي جايِ شعر او و گفتارش به چشم
مي خورد . براي واكاوي انديشه شاملو به ناچار بايد به اين مقوله مهم نگاهي دقيق تر و جامع تر داشت . انسان در نگاه شاملو آفريننده جهاني است كه اطراف اوست .فلسفه انديشه او از جهتي به هرمونوتيك هايدگر و از سوي ديگر به اگزيستانسياليسم سارتر پهلو مي زند ؛انسان را تنها موجود جهان يا به عبارتي شاهكار تكامل جهان مي داند كه وجود او بر ماهيتش متقدم است :
من بودم / و شدم، /نه زان گونه که غنچه يی گلی / يا ريشه يی که جوانه يی /يا يکی دانه که جنگلی ـ/راست بدان گونه /که عامی مردی شهيدی /تا آسمان بر او نمازبرد (ابراهيم در آتش(. آدمي در ابتدا در هيأت بشري به دنيا مي ايد و سپس ماهيت او شكل مي گيرد و تمام ارزش او در اين ماهيت است . ماهيت ما خواسته يا ناخواسته شكل خواهد گرفت، اما نكته مهم در اينجاست كه انسان با اگاهي ، خود اين صورت بندي را به عهده گيرد . شاملو در گفتگوئي با "محمود دولت آبادي" چنين مي گويد : - تمام اهميت و ارج زندگي در همينه كه موقته اينه كه تو بايد بايد جاودانگي خودت را در جاي ديگري بجوئي ! - آنجا كجاست؟ - انسانيت"! آگاهي به عنوان پيشنياز آزادي و آزادي به عنوان خميرمايه و سرشت انساني و آنگاه خرد و فرزانگي اين سلوك انساني در جاي جاي آثار شاملو به چشم مي خورد . اين نگاه از جنبه دیگري نيز به نگاه سارتر نزديك مي شود و آن ، رابطه آزادي و انسان است . سارتر انسان را محكوم به آزادي مي داند چرا که اساس ماهيت انسان با آزادي سرشته شده است .سوژه انسانيت كه همانا انتخاب و مسئوليت آن است ،بدون آزادي امكان پذير نيست . به موضوعيت آزادي در انديشه شاملو بازخواهيم گشت . هرمونتيك شاملو در نگاه به هستي جهاتي به نگاه هايديگر نزديك مي شود ،هايديگر در تحليل "دازاين" (وجود) چنين مي گويد : "هستنده ای که تحلیلش در حکم تکلیف است هماره خود ما هستیم .هستی ِ این هستنده هماره از آن ِ من است " و به همین خاطر هستی اش به خودش سپرده شده است.دازاین نه با تفکرو تعمق و مشاهده های علمی و نظری بلکه با عمل و کنش خود را به هستی خودش مرتبط می کند و در کنش و عمل های خود هست و ادامه می یابد. بخشي از آثار او كه دال بر محوريت انسان در هستي و نگرشي ديگرگون به ارتباط سوژه و ابژه است تكيه بر اين نوع نگرش دارد :
"ــجهان را که آفريد؟"
"ــ جهان را؟ من آفريدم! به جز آن که چون من اش انگشتان معجزه گر باشد که را توان آفرينش اين هست؟ جهان را من آفريدم."
"ــ جهان را چه گونه آفريدی؟"
"ــ چه گونه؟ به لطف کودکانه ی اعجاز! به جز آن که رويتی چو من اش باشد )تعادل ظريف يکی ناممکن در ذره ی امکان(
که را طاقت پاسخ گفتن اين هست؟
به کرشمه دست برآورده جهان را به الگوی خويش بريدم." (مدايح بي صله) اما چنين جايگاهي از آنِ انسانِ آگاه ، آزاد ، خردمند و فرزانه است .(كه البته بسيار با پوچ گرائي اي كه برخي شاملو را بدان منتسب كرده اند فاصله دارد) تعارض ميان اين جايگاه و واقعيت كنوني بشريت در جامعه ايران و در نگاهي عام تر در جهان موضوعي است كه حماسه ي بزرگ شاملو را شكل مي دهد و رسالت هنرمند و روشنفكر را تعريف
مي كند : مبارزه براي انسانيت براي آزادي !
آزادي در نگاه شاملو
آزادي بي گمان شاه بيت شعر زندگي شاملو ست . او انسان را تنها در قاب آرماني كه ذكر شد نمي بيند او در خويشتن خويش به سوي ان آرمان در تكاپو ست و از سوي ديگر به عنوان هنرمند و روشنفكر حقيقي كه هيچ گاه ارتباط اش را با بطن جامعه از دست نداده، فريادگر رنج ها و اسارت هاي فكري و اجتماعي مردم خويش است . او در تعريف ديدگاهش از ازادي چنين مي گويد : "همه ما ته دلمان خواستار و پرستنده چيزي هستيم،كه اسمش((آزادي))است ولي هنوز من به كسي بر نخورده ام كه بتواند معني دقيق اين كلمه را برايم روشن كند.آزادي يعني چه؟يعني اين كه من بتوانم از طرف ممنوع كوچه ي يك طرفه رانندگي كنم؟يعني اگر از چيزي عصباني باشم،حق دارم به اولين كسي كه رسيدم لگدي حواله كنم؟آزادي به وسعت كهكشان ها نيست.حتا(حتي)آن جمله قديمي ((چهارديواري اختياري ))خودمان هم حرف كاملا بي معنايي است،چون اگر شما صداي موسيقيتان را قدري بلندتر كنيد،همسايه تان مي تواند ((قانوناً))شما را تحت پيگرد قرارتان بدهد.
آزادي از نظر من يعني قبل از هر چيز عروج انسان از طريق رها شدن از خرافات . آدميزاد خرافه پرست از بردگي و جهل خودش دفاع مي كند و ما را هم با خود به بردگي ميكشاند. آزادي هرگز شايعه اي نيست كه تكذيب شود . آزادي هدف والايي است كه براي آن مي جنگي و به دستش مي آوريم يقين داشته باشيد." اين گفته يكي از اساسي ترين اركان مانيفست انساني شاملوست : "آگاهي به عنوان پيشنياز آزادي" و آزادي از قيود خرافه براي رسيدن به هدف والا و نيز نقش خرافه پرستان در به بردگي كشيدن ديگران اين سه عنصر جاي بحث گسترده اي ست كه در اينجا به تناسب مجال اين نوشتار و نيز بضاعت خويش بدان مي پردازم.
خرافه و انسان نو
براي بررسي چالش ميان خرافه يا ذهن پندار زده ي انسان سنتي و خردگرائي انسان مدرن در جامعه ي كنوني (محيط زيست شاملو) بايد به ريشه هاي ابتدائي اين چالش در اروپاي بعد از قرون وسطي تا به عصر خردگرائي "قرن هجدهم" بازگشت . ظهور اومانيسم ابتدائي در دوره رنسانس در دوره هاي تكوينش كه از سالهاي ابتدائي قرن 14 م تا قرن 16 م مهمترين دستاورد آن محور قراردادن انسان بجاي مذهب بود. اين محوريت در ابتدا به اومانيسم يونان باستان كه همانا بر بهره وري و لذت جوئي انسان از طبيعت استوار بود، نزديك شد و در سالهاي بعد در قرن هفدهم و هجدهم ميلادي نظام فكري انسان محور نيز شكل گرفت كه موسوم به دوران خردگرائي شد. رنسانس در ابتدا به سه انقلاب فكري (كوپرنيك ، گاليله و دكارت)بنيان هاي مذهب را زير سوال برد و سپس با انديشه هاي كانت و روسو قوام يافت . سه نهضت انقلاب صنعتي در انگلستان ، انقلاب فرانسه و نيز نهضت فكري آلمان كه بيشتر تحت تأثير كانت بود باورها و نظام فكري كليسا را به چالش جدي كشيد. دكتر كريم مجتهدي در سخنراني خود با عنوان " هولدرلين شاعري ميان فلاسفه" چنين مي گويد : "سه جریان مهم در اروپای قرن هجدهم رخ داد. انقلاب صنعتی انگلستان که در افکار و نظریات آدام اسمیت تبلور یافته و کاملاً روشن است. دومین مسئله که شاید اهمیت بیشتری از نکته ی پیشین دارد؛ انقلاب اجتماعی-سیاسی فرانسه موسوم به انقلاب کبیر فرانسه است که در سال 1789 رخ داد و تا کودتای ناپلئون طول کشید و در دیگر کشورها انعکاس یافت. سومین نکته شاید نهضت فرهنگی آلمان بود که نه حالت انقلاب صنعتی انگلستان را دارد و نه به شکل انقلاب سیاسی-اجتماعی فرانسه است ،بلکه به نوعی نهضتی است فرهنگی. آلمانی ها واژه خاصی برای این نهضت فرهنگی دارند که در زبان فارسی میتوان آن را به "طوفان و غوغا" و "جهش روحی" ترجمه کرد. در این دوره طوفان و جهش روحی، گویی دفعتا ً تمام استعدادهای جوان در آلمان به منصه ظهور رسیده اند. این نهضت همه جانبه در شعر، ادب و تئاتر درگیر شد و روزگار جدیدی را نوید داد. صورت ادبی آن در ادبیات به اسم رمانتیسم معروف شده است. باید به این نکته ظریف اشاره کرد که این امر تنها در شعر و ادب تجلی نیافت بلکه حتی در رفتار مردم، نحوه لباس پوشیدن، آرزوها، معماری و هنرهای مختلف به خصوص موسیقی تأثیر گذار بوده است" مهمترين تأثير اين جهش در موسيقي تأثير اين نظام فكري بر بتهوون بود كه از موضوع اين بحث بيرون است. اما نكته مهم در انديشه كانت نظريه "سوژه استعلائي " است كه بنياد شناخت انسان را شكل مي دهد. بازكردن اين مقولات منجر به گستردگي بحث و نقض غرض مي شود، اما افكار كانت و از يك سو و كوشش براي تبيين نظام هاي اجتماعي و قانون غير ديني توسط روسو منجر به ايجاد بستري انديشمند در جريان انسان گرائي پس از رنسانس است . كشفيات داروين و نيز نظريات فرويد آخرين ميخ را بر تابوت انديشه مذهبي در اروپا زد و اگر نبود واكنش رواني اجتماعي در برابر لنينيسم و استالينيسم که در اروپا بوجود آمد، امروز بايد مذهب را در كليسا ها به عنوان پديده اي موزه اي جستجو مي كرديم . فرويد در دهه 1930 در كتاب "آينده يك پندار" آنچه را كه علم بشر شناسائي نمي كند را به عنوان پندار (خواه كه بعدها به علم تبديل شود و خواه باطل گردد) دسته بندي مي كند و انگيزه هاي رواني بشر را در باور خدا و يكتاپرستي از ابتدا بررسي مي كند فرويد چنين مي نويسد : " عقايد مذهبي اصولي تعبدي و تقليدي هستند كه بوسيله انها روابط علل و معلولي هر موضوع و پديده يس با واقعيت خارجي آشكار و هويدا مي شود . اين اصول تعبدي و تقليدي حاوي مسائلي هستند كه آدمي خود به حل و گشايش آنها قدرت و توان نيافته و به وسيله ي نيروهاي مافوق طبيعي گشوده و حل گشته اند و به همين جهت بايستي بشر به آنها ايمان داشته و در احترام و رعايت شان بكوشد. ارزش و شايستگي اين معتقدات تعبدي در آن است كه راهنما و آموزنده مسائلي براي بشر است كه در جريان زندگي بيش از هر چيزي نسبت به آن مسائل توجه و علاقمندي دارد و در واقع معلوماتي را از راه آموزشگري جبري به ما مي آموزد كه بيش از هر چيز مورد نيازمان قراردارد ،پس بنابراين لازم است تا اين معتقدات را پاس داشته و در بكار بستن و عمل نمودن و ايمان داشتن به آنها كوشا باشيم . هر كسي كه از آگاهي و دانستن اين معتقدات غافل و تهي بماند نافهم و مطرود و هركسي كه نسبت به آنها آگاه و معتقد باشد ،مي تواند خود را فردي صالح و داراي دانست هاي وسيع بپندارد! بطور كلي نسبت به هر چيزي كه بيانديشيم اصول تعبدي حكمروا مي باشد . هر چه اصول تعقلي در اقليت و بي توجهي است ، اصول تعبدي در اكثريت و همگان گروي قرار دارد.آن يك مستلزم سعي و كوشش و دانش اندوزي است و اين يك بدون سعي و كوشش حاصل مي آيد"
اين تقابل اكثريت تعبد گرا و اقليت خردگرا مهمترين چالش شاملو و ديگر روشنفكراني نظير كسروي است . شاملو در جامعه اي زندگي مي كند كه هنوز به نسبت قرن هيجدهم اروپا قرن ها عقب تر است اما افكار روشنفكران بسيار محدودش (در مقابل روشنفكرنما ها( به انديشه هاي مدرن روز پهلو مي زند ،اين شكاف عميق بسياري از نو انديشان را به سمت جدائي از جامعه كشانده و مي كشاند اما شاملو آگاه نه تنها ارتباطش را با توده اي مردمي قطع نمي كند بلكه مشعل به دست به ميان آنها مي رود . تلاش او در تدوين كتاب كوچه خود شاهدي بر اين ادعاست ؛از سوي ديگر حرفش را نيز شجاعانه مي زند :
انسان ..... این شقاوت دادگر ! این متعجب اعجاب انگیز !
انسان .... این سلطان بزرگ ترین عشق وعظیم ترین انزوا !
انسان ....این شهریار بزرگ که در آغوش حرم اسرار خویش آرام
یافته است و با عظمت عصیانی ی خود به راز طبیعت و
پنهان گاه خدایان خویش پهلو می زند!
"حرف من این است .
گر کفر یا حقیقت محض است این سخن ،
انسان خداست.
آری .این است حرف من "
خرافه پرستان و بردگي انسان
شايد بخش مهمي از جهت گيري انديشه شاملو در مبارزه براي نجات انسان از بردگي است .اين روحيه از سالهاي پس از كودتاي 28 مرداد 32 نمود و بروز بيشتري پيدا مي كند .شاملو اگرچه دوراني تحت تأثير انديشه هاي چپ قرار مي گيرد، اما اين ايدئولوژي و هيچ ايدئولوژي ديگر ياراي در بند كردن انديشه شاملو نيست .شعر معروفِ "با چشمها " نگاهي نقادانه به موضع حزب توده در تائيد انقلاب سفيد دارد و بر آن مي شورد. حتي اومانيسم نيز او را به ستايش محض آدمي وا نمي دارد در مجموعه آيدا در آينه چنين
مي نويسد : " زمين را دوست نمي داشتم /بخاطر مردمانش" يا در شعر "گفتگوي زمين با انسان" به وضوح انسان دربند قيود خرافه و بردگي آسمان را مذمت مي كند.
او با جهان بيني استوارش خود را از قيد تمامي ايدئولوژي ها وارهانده و به نقد ايدئولوژیهائي مي پردازد كه تاريخ بشر را از خون و جهل لبريز كرده اند . او هر انديشه اي را كه انسانها را مرزبندي كند، را مورد تاخت و تاز قرار مي دهد كه همين مرزبندي ريشه ايجاد نظام هاي توتاليتر و فاشيستي در دنيا بوده و هست . .جدای از بررسی صحت و سقم نظرياتي كه ايدئولوژي ها بر اساس ان شكل مي گيرد، آنچه واجد اهمیت است این نکته است که در طول تاریخ نظام های مبتنی بر ایدئولوژی انسان ها را دسته بندی مطلوب و نامطلوب کرده اند : نژاد خالص و ناخالص، کارگر و برژوا ،کافر و دین دار و ... این دسته بندی خود به نوبه خود از یک سو و تصور حق برای پیشبرد ایدئولوژی مقدس از سوی دیگر موجب شده است، تا جنایت در طول تاریخ عمدتاٌ از سوی چنین
نظام هائی رقم بخورد، به نظام استالیتی شوروی نگاه کنید، کشتار 20 ملیون دگر اندیش در 15 سال که به لحاظ میانگین به هیچ و جه از هولوکاست کمتر نیست . یا جنایاتی که صلیبیون و مسلمانان در نبرد های صلیبی مرتکب شده اند .در اینجا شاید بازتر کردن این موضوع چندان به صلاح نباشد اما انچه مسلم است سعادت جوامع بشری از مسیر دسته بندی های ایدئولوژیکی نمی گذرد . شاملو بخوبي اين تقسيم بندي نامبارك را در سه گانه مشهور خويش با عنوان "راسيسم ، ناسيوناليسم و دين" عامل به بند كشيده شدن انسانها در طول تاريخ بيان مي كند :
"غوغا بر سر چيست؟ بيرنگان رنگيان را به بردگى مي خوانند ميگويند: به شهادت صريح سندى عتيق نيم روزى در زمان هاى از ياد رفته بازماندگان توفان بزرگ را بر عرشه كشتى به نمايش شرمگاه پدر مشترك مان از خنده بي تاب كرديد حاليا عارفانه به كيفر خويش تن در دهيد!
غوغا بر سر چيست؟ بيكارگان هر گروه كنايتى ظريف را به نيش خنجر گرد بر گرد خويش خطى بر خاك كشيده بودند كه اينك قلمروى مقدس ما! و كنون را بر سر يكديگر تاخته اند كه پيروزمند مقدس تر است! چرا كه اين برسختن را ميزانى ديگر به دست نيست هياهو از اينجاست! جنگاوران خسته شمشير در يكديگر نهاده اند تا حق كه راست!
غوغا بر سر چيست؟ ظلمت پوشانى از اعماق برآمده اند كه مجريان فرمان خداييم شمشيرى بىدسته را در مرز تباهى و انسان نشانده اند و بر سفره يى مشكوك جهان را به ساده ترين لقمه يى بخش كرده اند ما و دوزخيان! فرمان خدايم! فرمان خدا چيست؟ خدا!"
بخش وسيعي از آثار و ترجمه هاي شاملو دو محور را در اين راستا دنبال مي كند ،ابتدا نمايش چهره زشت نظام هاي تواليتر و فاشيستي و در پي آن تصوير آرماني او از انسان . اين دو عامل سبب مي شود تا شاملو را هنرمندي متعهد در قبال جامعه خويش بدانيم . مقدمه كتاب "مرگ كسب و كار من است" اثر روبرمرل ترجمه احمد شاملو يكي از درخشان ترين نوشتارهاي شاملو در مذمت فاشيسم و جنايت است . كتاب مذكور رماني است كه بر اساس خاطرات "رودولف فرانتس هوس" جلاد و فرمانده اردوگاه مرگ "آشويتس" در دوران حكومت نازي ها ، نوشته شده است . او در مقدمه كتاب چنين مي نويسد : " سر و ته يك كرباس! فاتح و مغلوب ، هر دو سر و ته يك كرباس ، پشت و روي يك سكه ! – تو خطا كرده اي . در اين ترديدي نيست . اما من خود به راه درست رفته ام؟- آمريكا كه از 20نوامبر 1945 تا اول اكتبر 1946 در نورنبرگ بر مسند قضاوت اعمال و افعال سركرده گان حكومت نازي مي نشيند، چهارماه پيش از آن به خود اجازه داده است كه فاجعه ي خونين هيروشيما را ، پيش از آن كه ژاپن فرصت تسليم شدن يابد، در ناكازاكي تكرار كند بي اينكه براي اين جنايت مشهود جز سادخوئي دليلي داشته باشد." وي در ادامه با اشاره به فجايع جنايات انگليس ، فرانسه در الجزائر، استالين در شوروي و آمريكا چنين ادامه مي دهد : " پس در سنگسار روسپي سياستي كه به شكست انجاميده است نخستين سنگ ها را كساني بايد پرتاب كنند كه بار رسوائي شان سبك تر نباشد. آيه ي مقدسِ مذهبِ سياست اين است. ورنه اگر آيشمن را به كيفر جنايت بر دار مي بايد آويخت، چه چيز عاملان قتل و عام دير ياسين را از كيفر معاف مي دارد؟" شاملو با نگاهي وسيع قواعد همه ي ايسم هاي حكومت يافته را چه پيروز و چه مغلوب به چالش كشيده و همه ي آنها را سر و ته كرباسي مي نمايد كه آغشته به سرخي خون و سياهي جهل است.
زياده خواهي و تماميت طلبي اي كه همه و همه با رنگهاي مختلف ريشه در يك جا دارد : افزون خواهي! اين افزون خواهي گاه با لباس دين گاه با لباس نژادپرستي گاه با لباس شعارهاي عدالتخواهانه اي چون ماركسيسم تيغ بر انسانيت كشيده و انسان را به بردگي خويش در آورده است . جلادي كه به فريبِ مقبوليت جهل مردمند هر بار لباسي به تن كرده كه پنجه هاي خونينش را در پس آن نهان دارد . در شعر "قصيده براي انسان ماه بهمن " شاملو به خوبي به اين موضوع اشاره مي كند :
" و آن كس كه براي يك قبا بر تن و سه قبا در صندوق و آن كس كه براي يك لقمه در دهان و سه نان در كف و آن كس كه براي يك خانه در شهر و سه خانه در ده با قبا و نان و خانة يك تاريخ چنان كند كه تو كردي، رضا خان نامش نيست انسان نه، نامش انسان نيست، انسان نيست من نمي دانم چيست به جز يك سلطان!"
شاملو به خوبي دريافته است كه ايدئولوژي به عنوان عامل تقديس كننده و توجيه كننده جنايت در دست حكومت هاي تماميت خواه ، و جنايت به عنوان ابزار افزون خواهي و استثمار ، چگونه در طول تاريخ تنها رنگ عوض كرده است . همه و همه اين حكومت ها با وعده تحقق جهاني يكپارچه معتقد به فلسفه خود آن را يگانه راه سعادت بشري معرفي كرده اند! شاهد براي اين گفتار بسيار است ،اما اينجا به نقل قولي از بدنام ترين رهبر ايدئولوژيك تاريخ –آدولف هيتلر- از جلد دوم كتاب "نبرد من" فصل عقائد فلسفي حزب بسنده مي كنيم . هيتلر چنين مي نويسد : " به طور تحقيق حزب ناسيونال سوسياليت كارگران آلمان (حزب نازي) از ريشه معتقدات فلسفه راسيست گرفته شده بطوريكه شامل تمام حقايق مسلم زمان خودش است و تمام مراحل و نقاط ضعف عالم انساني را در نظر گرفته و مي تواند توده هاي مختلف از هر طبقه كه باشد را با پيروزي كامل به هدف نهائي برساند" اين جمله با عوض كردن واژه ها با كليشه تمام ايدئولوژي ها كه بشريت را در جامعه اي با انديشه واحد مي جويند قابل تعميم است! شاملو با نگاهي دقيق به اين موضوع فرهنگ تماميت خواهي را در انديشه قالب جامعه به نقد مي گيرد او در گفتگودي با مسعود بهنود (ارديبهشت 1358 – تهران مصور ) چنين مي گويد :
"تا هنگامی که برداشت جامعه از آزادی این باشد که «تو نیز آزادی سخن بگویی اما فقط باید چیزی را بگویی که من می پسندم» هیچ سخن حقی بر زبانها نخواهد رفت. فرهنگ از پویایی باز می ماند، معتقدات به چیزی کهنه و متحجر مبدل می شود، جامعه بیش از پیش در بی فرهنگی و جهل و خام اندیشی فرو می رود؛ انسان از رسالتهایش دورتر و دورتر می افتد و هر از چندی به بن بستهای اقتصادی کشت و کشتار تازه
برمی انگیزد و شورش کور و بی هدف تازه یی به راه می اندازد که میوه چینان البته اسمش را «انقلاب» می گذارند، اما در عمل مفهومی بیش از «کودتا» ندارد. سورخوران قدیمی سرنگون می شوند و سورخوران تازه یی جای آنها را می گیرند و فاشیسمی جانشین فاشیسم دیگر می شود که قالبش یکی است. شکلش یکی است، عملکردش یکی است، چماق و تپانچه و زندانش همان است، فقط بهانه هایش
فرق مي كند."
جامعه اي كه هنوز در بند پندار ها ، اصول تعبدي و تقدس گرائي است همواره پرورش دهنده نظام هاي توتاليتر است و تا زماني كه خردگرائي برجامعه حاكم نشود و آزادي در انديشه و افكار فرد فرد افراد جامعه نهادينه نشود اين جامعه از گونه اي ديكتاتوري به گونه اي ديگر فرو مي غلطد به گفته شاملو : "من نمی گویم توده ی ملت ما قاصر است یا مقصر ،ولی تاریخ ما نشان میدهد که این توده حافظه تاریخی ندارد. حافظه ی دست جمعی ندارد.هیچگاه از تجربیات عینی اجتماعی اش چیزی نیاموخته و هیچ گاه از آن بهره ای نگرفته است و در نتیجه هر جا کارد به استخوان اش رسید ، به پهلو غلطید، از ابتذالی به ابتذال دیگر .. و این حرکت عرضی را حرکتی در جهت پیشرفت انگاشته ، خودش را فریفته"
فقدان حافظه ي تاريخي در واقع ناشي از اسارت ذهنيت ها در چهارچوب مشخصي است كه نتيجه مشخصي را نيز به همراه دارد تنها تفاوت در دوره هاي مختلف در ابژه است نه سوژه .
روشنفكران از نگاه شاملو
ايران در ابتداي قرن بيستم شاهد تحولات عظيمي در ساختار طبقات اجتماعي و نيز سازمان ها و نهاد هاي مدني بود ارتباطات نزديك ميان ايران و جهان غرب سبب مراودات فرهنگي و علمي طبقه اي را در جامعه ايران شكل داد كه روشنفكرش ناميدند . اين طبقه از نظام آموزشي سنتي قرن نوزدهم در ايران فاصله گرفته و در مدارس مدرن تحصيل كرده و غالبا اروپا را چند صباحي ديده و با علوم روز تا حدودي آشناست در اينجا در حوصله ي اين نوشتار نيست كه به آسيب شناسي جريان روشنفكري در ايران بپردازيم اما ذكر يك نكته براي تبيين اهميت شاملو در جريان روشنفكري ايران ضروري به نظر مي رسد. روشنفكران ايران در ابتدا با توجه به نحله فكري شان به ليبراليسم غرب نزديك بود . رخداد انقلاب بلشويكي 1917 در روسيه جريان قدرتمند ديگري را نيز در روشنفكري ايران پديد آورد كه ان را روشنفكران چپ گرا تشكيل مي دادند اين دو جريان فكري كه بعضا با يكديگر اصطكاك هائي نيز داشتند تا كنون نيز ادامه دارد هرچند در سالهاي پاياني حكومت پهلوي جداشدگان اين دو جريان دسته سومي را با عنوان متناقض روشنفكر ديني تشكيل دادند . همانگونه كه ذكر شد بررسي جريان روشنفكري در ايران مقوله اي گسترده و فني است كه در اين نوشتار نمي گنجد اما نگاهي به اين سه جريان به خوبي نمايانگر ان است كه هر سه جريان خصوصا دو جريان اخير در درون خود با روشنفكري دچارتناقضي بزرگ بوده و هستند تناقضي بنام : ايدئولوژي! اگر نگاهي به موضع گيري هاي اين گروه ها بياندازيم به خوبي مي توان شاهد بود كه چگونه روشنفكران تبديل به توجيه كنندگان ايدئولوي هاي در قدرت يا بر قدرت بوده اند . شاملو در ميان اين همه هياهو چه در دوران طوفان جريان هاي ماركسيستي در ايران چه در طوفان جريانات ديني در سالهاي اوليه انقلاب با انديشه اي گسترده و آزاد نقش و جايگاهي فراي جريانات فكري پرهياهوي دوران براي روشنفكر قائل بوده و آن را زندگي مي كند. چرا كه او معياري در دست دارد كه فراتر از هر ايدئولوژي و جرياني است : انسان و آزادي! دادگري و خرد ! يكي از مهمترين اظهار نظر هاي شاملو تنها سه ماه پس از پيروزي انقلاب اسلامي در ارديبهشت 58 در گفتگو با مسعود بهنود در مجله تهران مصور صورت پذيرفته است درآن فضاي آرمان و هيجان زده ، كنار موج ايستادن و حقايق را ديدن و گفتن تنها و تنها از شاملو بر مي آيد به بخشي از اين گفتگو دقت كنيد:
روشنفكران در هر مجمع و محفل و گروهی، در دوران شاه وظیفه مشخص و معلومی داشتند. بهاین وظیفه بهدرستی عمل میكردند یا نه، كاری نداریم اما حالا چه وظیفهیی دارند؟ شاملو: وظیفه روشنفكران وظیفهیی دشوار و غمانگیز است.آنان میباید راه را برای حكومت خرد و منطق هموار كنند و ناگفته پیداست كه باید از پیش، در هم شكستن و مدفون شدن زیر آوار سنگ همین راه را برای خود بهعنوان سرنوشت بپذیرند. و هرچه جامعه بیشتر درجهل و تعصب فرو رفته باشد، چنین سرنوشتی برای روشنفكرانش محتومتر است، زیرا نه فقط توده متعصب بهروشنفكر بهچشم دشمنی نگاه میكند، انگلهای جامعه نیز كه تنها بهمنافع فردی خود نظر دارند، معمولاً به جهل و تعصب توده دامن میزنند. به آتش دشمنی توده با روشنفكران جهت می دهند و این «بدگمانی بالقوه» را در نهایت امر به قدرتی فاشیستی و مهاجم و كور در جهت منافع خود شكل میبخشند. به ناكسانی نظیر هیتلر و موسولینی و فرانكو و سالازار و تروخیلو یا رضا خان و تخم و تركه اش، جز جهل و تعصب چه چیز امكان میدهد كه به تخت قدرت تكیه كنند. توده ناآگاهی كه منافع خود را تشخیص نمیدهد و ناگزیر از پایگاه تعصب قضاوت میكند معمولاً درست با همان چیزهایی دشمنی میورزد كه نجات دهنده اوست. و لاجرم پایههای قدرت و نفوذ حرامزادگانی را استحكام میبخشد كه دشمنان سوگند خورده او هستند. مثال این تودهها مثل كودك بیمار است كه از سرنگ پزشك و چاقوی جراح وحشت میكند و اگر بهخود او باشد، مرگ را به مساعدت نجات بخش طبیب ترجیح میدهد، اما متأسفانه، اجتماع بیمار، كودك نحیفی نیست كه پدر و مادرش بتوانند او را بهرغم تلاشهای مخالفتآمیزش به موقع بهطبیب برسانند. اجتماع بیمار غول قدرتمند پر نیرویی است كه باچماقش فكر میكند و گرفتارمیكروب وحشتناكی است كه صفرای تعصبش را به حركت در میآورد و او را گرفتار چنان خام اندیشی و جهلی میكند كه هیچ منطقی را نمیپذیرد و باید بگویم كه متأسفانه درست در چنین شرایط است كه روشنفكر «میباید» بهپاخیزد و حضور خود را اعلام كند و ناگزیر در این چنین شرایطی روشنفكری كه بخواهد بهرسالت وجدانی خود عمل كند، ابتدا باید پیه شهادت را بهتن خود بمالد. و شهادت، البته كه تلخ است. تلخ است، هنگامی كه در زندانهای شاه به كام روشنفكر ریخته شود اما اگر قرار باشد شهادت او به دست كسانی صورت گیرد كه روشنفكر به نجات آنها از جان گذشته است، تلخی شهادت از زقوم نیز برمیگذرد.
انسان و فرهنگ انسانیش تنها و تنها در فضای آزادی است كه شكفته میشود. اما تا هنگامی كه تعصب و خاماندیشی بر جامعه حاكم است، اختناق برجامعه حاكم خواهد بود. تا هنگامی كه برداشت جامعه از آزادی این باشد كه «تو نیز آزادی سخن بگویی اما فقط باید چیزی را بگویی كه من میپسندم» هیچ سخن حقی برزبانها نخواهد رفت. فرهنگ از پویایی باز میماند معتقدات بهچیزی كهنه و متحجر مبدل میشود جامعه بیش از پیش در بی فرهنگی و جهل و خام اندیشی فرو میرود انسان از رسالتهایش دورتر و دورتر میافتد و هر از چندی بهبنبستهای اقتصادی كشت و كشتار تازه برمیانگیزد و شورش كور و بیهدف تازهیی بهراه میاندازد كه میوهچینان البته اسمش را «انقلاب» میگذارند، اما در عمل مفهومی بیش از «كودتا» ندارد. سورخوران قدیمی سرنگون میشوند و سورخوران تازهیی جای آنها را میگیرند و فاشیسمی جانشین فاشیسم دیگر میشود كه قالبش یكی است. شكلش یكی است عملكردش یكی است، چماق و تپانچه و زندانش همان است، فقط بهانههایش فرق میكند. زمان سلطان محمود میكشتند كه شیعه است، زمان شاه سلیمان میكشتند كه سنی است، زمان ناصرالدینشاه میكشتند كه بابی است، زمان محمدعلیشاه میكشتند كه مشروطه است، زمان رضاخان میكشتند كه مخالف سلطنت مشروطه است، زمان كره اش میكشتند كه خرابكار است، امروز تو دهنش میزنند كه منافق است و فردا وارونه برخرش مینشانند و شمع آجینش میكنند كه لامذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزیش عوض نمیشود.
اما قربانی، انسان اندیشمند، انسان آزاده، هیچ كجا در خانه خودش نیست. همه جا تنهاست، همه جا در اقلیت محض است. چگونه میتوان برای جهان نویی طرحی ارائه كرد در حالی كه تعصب مجالی به اندیشه نمی دهد؟ چگونه میتوان دستی به برادری پیش برد، وقتی كه تو وجود مرا نجس میشمری؟ چگونه میتوانم كنار تو حقی برای خود قائل باشم كه تو خود را مولا و صاحب من می دانی و خون مرا حلال میشناسی؟ چگونه میتوانی در حق و ناحق سخن من عادلانه قضاوت كنی، تو كه پیشاپیش قبل از آن كه من لب به سخن باز كرده باشم مرا به كفر و زندقه متهم كرده ای؟ ما باید خواستار جهانی باشیم كه در آن، انسان در انسان به چشم بیگانه نظر نكند. ما باید خواستار جهانی باشیم كه در آن موجودات بشری به گروههای مذهبی، به گروههای نژادی، بهمحدودههای جغرافیایی، بهمرزهای فكری متعصبانه تقسیم نشود و عقل و خرد (كه معمولاً در اقلیت است) محكوم آن نباشد كه از نسبتهای ریاضی تابعیت كند تا مشت (كه معمولاً دوتاست) مغز را (كه معمولاً یكی است) زیر سلطه خود بگیرد. اگر تعصب ورزیدن نسبت بهمعتقدات خود را موجه بشماریم، دست كم باید آنقدر انصاف داشته باشیم كه بهدیگران نیز در تعصبورزیدن بهمعتقداتشان حق بدهیم. زیرا آنان نیز معتقداتشان رابهصورت میراثی از نسلهای گذشته خویش در اشكال بستهبندیشده و بهعنوان «تابو»های مقدس تحویل گرفتهاند و خود در انتخاب آن معتقدات اختیاری نداشتهاند. اما تعصب مسألهیی یك طرفه است. نه فقط با معتقدات دیگران به سنگ محك نمیخورد بلكه تنها با ایستادن در برابر معتقدات دیگران و كوشش به سركوبی معتقدات دیگران است كه در هیأت «تعصب» شكل میگیرد. و دقیقاً به همین جهت است كه افراد ذینفع جامعه، معمولاً هراندیشه آزادمنشانهیی را نیز كه به جامعه ارائه شود برای حفظ منافع خود «ضدمذهبی» معرفی میكنند. درست همان كاری كه شاه مخلوع نیز میكرد و تا آخرین لحظات افول قدرتش از برانگیختن تعصبات مردم برضد مبارزان انقلابی كوتاه نمیآمد و آنان را «اتحاد ارتجاع سرخ و سیاه» میخواند زیرا كه به قدرت ویرانگر تعصب مطلق آگاه بود. با اشاره به همین تعصبورزی است كه میباید امروز نیز در هرلحظه در هرگوشهدنیا، نگران كشتارهای وسیع عقیدتی یا نژادی یا مذهبی بود. زیرا كه واقعیتها چنین نگرانیهای وحشتباری را توجیه میكنند. اما واقعیت لزوماً حقیقت نیست. در بسیاری از موارد درست برخلاف جهت حقیقت حركت میكند. واقعیت این است كه در بسیاری از جوامع جنگ میان ترك و كرد، جنگ میان یهود و عرب، جنگ میان هندو و مسلمان، جنگ میان كاتولیك و پروتستان، جنگ میان سفیدپوست و سیاهپوست و جنگهای پراكنده دیگری از این قبیل در جریان است؛ این واقعیت است، واقعیت ملموس روزمره. اما حقیقت چیست؟ حقیقت این است كه دیگر باید به دوران تحمیل فكر، تحمیل عقیده، تحمیل نژاد، تحمیل مذهب و تحمیل زبان و فرهنگ پایان داده شود. حقیقت این است كه انسان باید از هرگونه تحمیل به دیگران خجالت بكشد. حقیقت این است كه اگر من بخواهم عقیده یا مذهب یا فرهنگ خود را به تو تحمیل كنم، معنیاش این است كه از عقیده تو، از مذهب تو، از فرهنگ تو در وحشتم زیرا آن را قویتر و نافذتر و برتر از عقیده و مذهب و فرهنگ خود یافتهام و حقیقت نهایی این است: جهانبینی سالم و انسانی و خالی از تعصب احمقانه به من حكم میكند كه از تنگ چشمی ناشی از منافع حقیر و مبتذل خودم دست بردارم و بگذارم هرآنچه برحق است به سود جامعه انسانیت و از طریق قانون طبیعی انتخاب اصلح، به هرآنچه برحق نیست پیروز شود.
روشنفكری و آزادی تا همینجا هم بهرغم كارشكنیهای تعصب و جهل، جامعه بشری مجموعه دستاوردهای خود را از برخورد و تعالی فرهنگ و تمدن اقوام و ملیتهای مختلف حاصل كرده است. برخورد خصمانه و تعصبآمیز و ستیزهجویی با فرهنگها و تمدنهای دیگر چیزی را تغییر نمیدهد و در نهایت امر نمیتواند در برابر تسلط حق سنگ بیندازد و اندیشه یا فرهنگی كه بكوشد با گرز و باروت حقانیتی برای خود تحصیل كند هم از نخست محكوم بهبیحقی است. چنین اندیشه یا فرهنگی با شیوه تحمیل و اختناق فقط ممكن است احتضار خود را چند روزی طولانیتر كند. به این جهات است كه روشنفكر عمیقاً به یكپارچگی و غیر قابل تفكیك و تجزیه بودن آزادی معتقد است. برای او مسأله آزادی عقیده، آزادی بیان، آزادی مذهب، آزادی زبان و هر آزادی اجتماعی و انسانی دیگری فقط در یك كل استثناناپذیر شكل میگیرد كه در عین حال مشروط بههیچگونه اما و اگری نیست. بهخصوص وقتی كه موضوع این آزادیها، فریبكارانه در تقسیم به اقلیت و اكثریت و در چهارچوبهای مذهبی یا قومی مطرح بشود. پس به سؤال شما برگردیم! وظیفة روشنفكر همان وظیفه همیشگی است. چنین یا چنان بودن شرایط در وظیفه بنیادی او كه ساختن دنیایی براساس عدل و خرد است تغییری نمیدهد. اقتضای زمان و شرایط البته میتواند تاكتیكهای مختلفی را توصیه كند كه هدف آن اجرای وظیفه است و انتخاب آن برطبق سلیقه ها و نظرگاهها صورت میگیرد كه مبحث دیگری است
پايان سخن
آنچه در اين نوشتار آورديم تنها در حد بضاعت به بخشي از ابعاد چند وجهي شخصيت شاملو پرداخت بخش هاي بسيار مهمي از قبيل زيبائي شناسي آثار شاملو ، نگاه او به هنر و هنرمند ، اهميت و نقش شاملو در ادبيات فارسي هم به دليل بضاعت ناچيز نگارنده و هم حوصله اين نوشتار نگفته ماند شايد بهترين تعبير آن باشد كه پايان سخن را پايان خويش بدانم كه او بر افقي بي انتها ايستاده كه دست چون مني از دامان عظمت انديشه او بسيار به دور است .
دوازده سال پيش در چنين روزي اگر چه بامداد به غروب نشست اما گردش هاي روزگار مردم را آگه ساخت كه خورشيدشان كجاست و باورش كردند زندگي شاملو مرگ را با همه ي قاطعيتش چنان به سخره گرفت كه هر جا فرياد آزادي برمي خيزد ، هرجا سخن از انسان است و انسانيت ، هر جا دادگري و خرد خوانده مي شود ، لبخند پرشكوه بامداد زنده تر از هر زمان مژده بخش آفتاب است ...آفتاب فردائي از آن ِ انسان ... انسان ِ آزاد....
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن هیچ انسانی انسان دیگر را خوار نمیشمارد زمین از عشق و دوستی سرشار است و صلح و آرامش، گذرگاههایش را میآراید. من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن همهگان راه گرامی ِ آزادی را میشناسند حسد جان را نمیگزد و طمع روزگار را بر ما سیاه نمیکند. من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن سیاه یا سفید ــ از هر نژادی که هستی ــ از نعمتهای گسترهی زمین سهم میبرد. هر انسانی آزاد است شوربختی از شرم سر به زیر میافکند و شادی همچون مرواریدی گران قیمت نیازهای تمامی ِ بشریت را برمیآورد. چنین است دنیای رویای من! . لنگستن هيوز / ترجمه ي احمد شاملو
دوشنبه دوم مرداد هزار و سيصد و نود و يك
